هراکلیتوس
هراکلیتوس پایداری و ثبات در عنصرهای جهان را رد میکرد و معتقد بود همه چیز در جهان در سیلان است؛ تا آنجا که وی گفتهاست: «هیچکس نمیتواند در یک رودخانه دوبار گام بنهد». با وجود تغییر و سیلانی که از نظر هراکلیتوس در تمامیِ چیزهایِ جهان وجود دارد، وی لوگوس را تنها چیزِ ثابت و ایستای جهان میدانست. پژوهشگران لوگوسِ مورد اشارهٔ هراکلیتوس را «قانونِ حاکم بر جهان» میدانند. قانونی که تضاد، نمودِ اصلیِ آن است. ستیز و کشاکش میانِ اضداد، از نظر هراکلیتوس یگانه واقعیت و عدالتِ جهانی بود. به همین ترتیب، هراکلیتوس حتی جنگ را نیز عدالت و امری عمومی میدانست. وی را به دلیلِ نظری که در موردِ ستیز اضداد داشت، پایهگذار دیالکتیک میدانند. هراکلیتوس با دینهایِ رایج در زمان خود میانهای نداشت و به آنها بیاعتقاد بود. گویا وی دینی مخصوص به خود داشته که گونهای از همهخدایی بودهاست. برتراند راسل معتقد است اگر هراکلیتوس از عمومِ مردم متنفر نبود و از آنان دوری نمیجست، حتی میتوانسته یک مصلح دینی باشد. از لحاظ اخلاقی نیز هراکلیتوس، اخلاقِ ریاضتکشی در مقابلِ شهوات را میستود. از نظر او روحِ انسان از آتش و آب تشکیل شده، و روح با رفتنِ به دنبالِ شهوات، مرطوب شده، و از عنصرِ آتشاش کاسته میشود. به عبارتی وی معتقد بود رفتن به دنبالِ شهوات، مساوی با مرگِ نفس است. گفته میشود هراکلیتوس در زمان حیاتش کتابی با نام دربارهٔ طبیعت نگاشته بود، اما از آن کتاب تنها تعداد ۱۳۰ پاره در نوشتههای نویسندگان بعدی بهجامانده، که گاهی تنها از یک جمله تشکیل شدهاند. بنابر گفتهٔ مورخان، این کتاب از سه بخش بهنامهایِ طبیعیات، اخلاق و سیاست تشکیل شدهبود. به هراکلیتوس در یونانِ باستان، لقبِ فیلسوفِ تاریک دادهبودند. دلیلِ دادنِ این لقب به هراکلیتوس، بیانِ ناروشن، و ابهامآمیزِ وی بود. چنانچه حتی سقراط و ارسطو نیز به ابهامِ گفتارِ وی اشاره کردهاند. هراکلیتوس بر فیلسوفانِ پس از خود تأثیراتِ بسیاری گذاشت. افلاطون در دورانِ جوانی، در مکتبِ کراتولوس که از جانشینانِ هراکلیتوس بود، آموزش دیدهبود، و به همین دلیل میتوان او را شاگردِ غیر مستقیمِ هراکلیتوس دانست. ارسطو معتقد است تأثیری که افلاطون از فلسفهٔ هراکلیتوس گرفت، موجبِ شکلگیریِ نظریهٔ مثل گردید. هگل نیز معتقد است که در کتابِ منطقاش، از تمامیِ گزارههای هراکلیتوس تأثیر گرفتهاست. منابعِ زندگی و نظریاتِ هراکلیتوسمنابع دست اولدر منابعِ دست اول که زندگی و گفتههای هراکلیتوس را نقل کردهاند، میتوان به نوشتههای افرادِ زیر اشاره کرد: ثئوفراستوس (۲۸۷–۳۷۲ ق. م)، شاگرد ارسطو بود و کتابی به نامِ آموزههای طبیعتشناسان گردآوری کرده بود. از این کتاب تنها یک فصل به نام «دربارهٔ حواس» بازماندهاست، که بخشهایی از آموزههای هراکلیتوس را دربردارد.[۳] پلوتارک، (حدود ۴۶–۱۲۷ میلادی) از تاریخنگاران، زندگینامهنویسان و مقالهنویسان یونانی، که در میان نوشتههایش، نوشتاری با نام پیرامونِ باورهای فیلسوفان بازماندهاست. چندین جمله از هراکلیتوس در این کتاب نقل شدهاست.[۴] همچنین مارکوس اورلیوس، (۱۲۱ میلادی تا ۱۸۰ میلادی) امپراتور رواقیِ روم، نیز در رسالهاش با نامِ تأملات پارههایی از اندیشههای هراکلیتوس را نقل کردهاست، که به جهتِ هماندیشیاش با هراکلیتوس دارای اهمیت است.[۵] سکستوس امپیریکوس، پزشک و فیلسوفِ شکاک، در کتابش با نامِ علیه ریاضیدانان اشارتی به هراکلیتوس میکند و در کتابِ دیگرش با نام طرحِ شکگرایی جملاتی از هراکلیتوس را نقل میکند.[۶] کلمنت اسکندرانی، (۱۵۰ تا ۲۱۵ میلادی) از پدرانِ یونانیزبانِ کلیسای کاتولیک است. وی در سه نوشتارِ برانگیزاننده، مربی و جُنگ جملاتی از هراکلیتوس را نقل کردهاست که بسیار سودمند هستند.[۷] دیوگنس لائرتیوس، (نیمه نخست سده سوم میلادی) زندگینامهنویس فیلسوفان یونانی، منبع بسیار مهمی برای اندیشهها و باورهای هراکلیتوس است. وی در کتابِ نهم خود، به زندگی و نظراتِ هراکلیتوس اشاره میکند؛ که نشان میدهد وی به منابعی دسترسی داشته، که آن منابع دیگر امروز در دسترس نیستند.[۸] منابعِ دستِ دومکتابِ هرمان دیلس، با نام پارههای پیشاسقراطی، از مهمترین منابعِ دست دوم به حساب میآید. وی در این کتاب بر اساس ترتیبِ الفباییِ مأخذها، پارههایی که از اندیشمندانِ پیشاسقراطی گردآوری کرده را شمارهگذاری کردهاست.[۹] پس از دیلس، دو مکتب در ترجمه و تفسیرِ آرایِ هراکلیتوس به وجود آمد: «مکتب انگلیسی» و «مکتب آلمانی». مکتب انگلیسی که افرادی همچون اینگرم بایواتر، جان برنت، ویلیام گاتری و جفری کرک در آن جای میگیرند، سعی میکند اندیشههای هراکلیتوس را به همانگونه که بودهاست بیان و ارائه کند. اما مکتب آلمانی که افرادی همچون شلایرماخر، لاسال، هگل و نیچه آن را نمایندگی میکنند، به اندیشههای هراکلیتوس، رنگی از اندیشههای خویش میزنند و چندان برای ارائهٔ آراءِ حقیقی هراکلیتوس تلاش نمیکنند.[۱۰] فلسفه پیش از هراکلیتوسفلسفه و نخستین فیلسوفانِ یونانی در ایونیه، در غرب آناتولی، در سدهٔ ششم پیش از میلاد پدیدار شدند.[۱۱] این مکان در آموختن دانش به یونانیان بسیار پراهمیت است، چنانکه میتوان گفت ایونیه، مهدِ تفکر یونانی است؛ و از طرفی میتوان همین لقب را به میلتوس داد و گفت میلتوس نیز مهد تفکر ایونیه است. میلتوس زادگاه نخستین فیلسوفِ شهیرِ ایونیه است: تالس.[۱۲] ارسطو فیلسوفان میلتوس را طبیعتگرا معرفی میکند، چراکه آنان سعی میکردند جهانی را که بهظاهر بینظم بهنظر میرسید، با اصولی ساده توضیح دهند؛ به عبارتی آنان همهچیز در جهان را قابل توضیح میدانستند. منشأ نخستین، آرخه، از حوزههایی بود که فیلسوفان میلتوسی در مورد آن تحقیق میکردند.[۱۳] آنان در پی توجه به تغییراتِ جهان، به این موضوع توجه کردند که ورای تمامی این تغییرات، نهایتاً یک چیزِ ثابت و پایدار بایستی وجود داشته باشد که خمیرمایهٔ تمامی چیزهاست. به این ترتیب هرکدام از این فیلسوفان، عنصری را به عنوان منشأ نخستینِ چیزها معرفی میکردند، و در اینکه کدامین عنصر خمیرمایهٔ چیزهاست، با یکدیگر اختلاف داشتند؛ اما نهایتاً تمامی آنها در یک چیز با یکدیگر توافق داشتند: مادی بودنِ منشأ نخستین.[۱۴] از میان فیلسوفان میلتوسی تالس آب را،[۱۵] و آناکسیمنس هوا را بهعنوان منشأ نخستین معرفی کردند.[۱۶] شهر میلتوس در سال ۴۹۴ ق.م. بهدست هخامنشیان ویران شد، و با آن که این شهر ۲۵ سال بعد دوباره ساخته شد، اما دیگر بخاطر فلسفه شهرت نیافت.[۱۷] از آن پس برای مدتی کانون فعالیتهای فلسفی به منطقه یونانینشین جنوبِ ایتالیا، مگنا گراسیا، انتقال یافت. موضوعات فلسفیای که میلتوسیان به آن میپرداختند نیز جای خود را به تفکراتی از قبیلِ سرنوشت روح داد.[۱۸] فیثاغورس از جملهٔ فیلسوفانی است که در جنوب ایتالیا اقامت داشت.[۱۹] راسل میگوید که ورودِ ریاضیات در فلسفه، بهعنوان استدلال استنتاجی، از فیثاغورس آغاز میشود.[۲۰] همچنین راسل وی را تأثیرگذارترین شخص در عالم تفکر میداند، و توضیح میدهد آنچه بهعنوان مکتب افلاطونی شناخته میشود، در واقع مکتب فیثاغوری است.[۲۱] فیثاغورس به تناسخ باور داشت و بنابراین انسان را فناناپذیر میدانست.[۲۲] وی معتقد بود انسانها کارگزارانِ اخلاق در جهانی هستند که از لحاظِ اخلاقی قطببندی شدهاست؛ و با این تفکر زمینهسازِ بوجودآمدنِ فلسفهٔ اخلاق توسطِ سقراط و افلاطون شد.[۲۳] ادوارد هوسی حتی شالودهٔ تفکرات پارمنیدس و امپدوکلس را تفکراتِ فیثاغوری میداند.[۲۴] تفکراتِ کسنوفانس در برابرِ تفکراتِ فیلسوفانِ میلتوسی قرار میگیرد و در واقع واکنشی نسبت به آن تفکرات به حساب میآید. وی نظری شکاکانه نسبت به واقعیت جهان داشت و میپنداشت کشف حقیقت امکانپذیر نیست و هیچ راهی برای فهم آن وجود ندارد.[۲۵] کسنوفانوس را بنیانگذار مکتب الئایی میدانند، اما کاپلستون معتقد است از آنجا که هیچ مدرکی وجود ندارد که وی به الئا رفته باشد، بنابراین تنها میتوان او را حامی و مشوق این مکتب دانست.[۲۶] پس از این که ایونیه به تصرف سپاهیان کوروش درآمد، اهالی ایونیه از این مناطق گریختند و الئا یکی از کوچنشینهایی بود که به دست ایونیان، در جنوب ایتالیا تأسیس شد.[۲۷] در این شهر مکتب فلسفیای به وجود آمد که نام خود را از همین شهر گرفت، و به مکتب الئایی شهرت یافت.[۲۸] از مهمترین نمایندگانِ مکتب الئا را میتوان به پارمنیدس و زنون اشاره کرد.[۲۹] الئاییان، «گردیدن» و «شدن» را انکار کردند و معتقد بودند که «هستی» یگانه حقیقتِ جهان است.[۳۰] آنان تمامی تغییرات را فریبنده میدانستند، که این تفکرشان متضمن خوار شمردن تجریبات حسی بود.[۳۱] زندگیتولّد و جوانیهراکلیتوس[ی ۱] در شهر افهسوس، در سواحل ایونیه، در خانوادهای اشرافی چشم به جهان گشود. پدرش، بلوزون یا بلیزون، از نوادگان آندروکلس بود، که این شخص، خود پایهگذارِ مهاجرنشینِ محل اقامتشان در افهسوس؛ و فرزند کودروس، از حکٌام آتن بود.[۳۳] تاریخِ دقیقِ زاده شدنِ هراکلیتوس مشخص نیست؛ اما دیوگنس لائرتیوس میگوید که «هراکلیتوس در المپیاد شصت و نهم شکوفا شدهبود». شکوفا شدن در زبان یونانی، بهمعنایِ رسیدن به چهل سالگی بوده؛ و با توجه به اینکه المپیاد شصت و نهم حدودِ سالهای ۵۰۴ تا ۵۰۱ پیش از میلاد برگزار شده، بنابراین تاریخِ زاده شدنِ هراکلیتوس بایستی میان سالهایِ ۵۴۴ تا ۵۴۱ پیش از میلاد بودهباشد.[۳۴] مقام پادشاهی در خاندانِ هراکلیتوس موروثی بود[۳۵] و وی به عنوان فرزند ارشد خانواده، قانوناً باید شخص اول شهر میشد، اما وقتی نوبت به او رسید ترجیح داد که به سود برادرش کنارهگیری کند،[۳۶] در فقر زندگی کند و زیر رواق معبد آرتمیس در افهسوس به مطالعه بپردازد.[۳۷] گفتهشده که وی با گروهی پسربچه به معبد آرتمیس رفت تا با آنها تاسبازی کند؛ و زمانی که مردم گردِ او جمع شدند و او را تماشا کردند، گفت:
هراکلیتوس هرگز به هوس قدرت نیفتاد، و در پاسخ به اینکه چرا از مناصب سیاسی که به او پیشنهاد میشد چشم میپوشید؛ میگفت:
دعوت شدن به دربارِ داریوشمعروف است که داریوش هخامنشی برای هراکلیتوس نامهای نوشت و او را به دربارِ خویش فراخواند، اما هراکلیتوس دعوتِ داریوش را نپذیرفت و گوشهنشینی را به همنشینی با شاهنشاهِ هخامنشی برگزید.[۴۰] متنِ نامهای که داریوش خطاب به هراکلیتوس نوشت، و پاسخی که هراکلیتوس به وی داد را دیوگنس لائرتیوس چنین نقل میکند:
داریوش درویشی، پژوهشگر فلسفه، معتقد است که با تطبیقدادنِ متنِ این دو نامه، با ادبیاتی که دو نویسنده در دیگر نوشتههایشان بهکار بردهاند، در اصالت داشتنِ این نامهها تردیدهایی به وجود میآید؛ و از طرفی ابرازِ علاقهٔ داریوش به بهرهمندی از فرهنگِ یونانی، آن هم در آستانهٔ جنگی بزرگ میان ایرانیان و یونانیان، بسیار بعید بهنظر میرسد.[۴۲] ایونیه در زمان حیات هراکلیتوس در تصرف هخامنشیان بود.[۴۳] بنابراین از نظر درویشی اگر داریوش خطاب به هراکلیتوس نامهای نوشتهباشد، این نامه بایستی خطاب به شهروندی ایرانی نوشته شدهباشد، نه یونانی. با اینحال طبقِ نظرِ درویشی، میتوان پیوند و ارتباط میانِ دربارِ داریوش با هراکلیتوس را پذیرفت، اما متنِ این دو نامه پذیرفتی نیست.[۴۴] مرگهراکلیتوس به خاطر بیزاری از همشهریانش، افهسوس را ترک کرد و در کوهها آواره شد. او با تغذیه از گیاهان و علفها زندگیِ خود را ادامه میداد و به همین دلیل به بیماریِ استسقا دچار شد. هراکلیتوس برای درمانِ بیماریاش به شهر، پیشِ پزشکان بازگشت و برای پزشکان چیستانی طرح کرد و پرسید آیا آنان میتوانند پس از بارانی شدید، خشکسالی به وجود بیاورند؟ پزشکانی که مخاطبِ هراکلیتوس بودند از این جمله چیزی متوجه نشدند، پس هراکلیتوس به طویلهای رفت و خود را در آنجا زیرِ پِهِنِ گاوها دفن کرد، با این گمان که رطوبتِ سمی از بدنش خارج شود. اما این عمل در درمانِ بیماریاش فایده نکرد و در نهایت از این بیماری درگذشت. هرچند روایاتی نیز وجود دارد که براساسِ آنها هراکلیتوس از بیماریِ استسقا شفا یافته، و به دلیلِ ابتلا به بیماریِ دیگری جان باختهاست.[۴۵] آثارکتابی با نام دربارهٔ طبیعت را به هراکلیتوس نسبت میدهند. دربارهٔ طبیعت نامی است که مورخان باستانی برای کتابهای بیشترِ پیشاسقراطیان ذکر کردهاند.[۴۶] دیوگنس لائرتیوس اما میگوید که دیودوتوس نامِ کتاب را چنین گزارش کردهاست: سکانی بینقص برای هدایت زندگی، و تأکید کردهاست که کتابِ هراکلیتوس دربارهٔ طبیعت نبودهاست، بلکه دربارهٔ حکومت بوده، و قسمتهایی از آن که به طبیعت اشاره دارد، تماماً از روی تمثیل است.[۴۷] در صحت این مدعا که هراکلیتوس چنین کتابی نوشته باشد، اختلاف نظر وجود دارد. در واقع از ارسطو به بعد همواره به این کتاب اشاره شدهاست؛ اما عدهای با توجه به شکلِ پارههایی که از هراکلیتوس بر جای مانده، مدعی هستند این کتاب نوشتهٔ هراکلیتوس نیست. چراکه این پارهها به هیچوجه همانند یک متنِ تنظیمشده نیستند و بیشتر شبیه به گفتههایی از هراکلیتوس هستند که وی در زمانها و مکانهای مختلفی به زبان آوردهاست، و بهوسیلهٔ شاگردانش در زمانِ حیات یا اندکی پس از مرگش جمعآوری شدهاند.[۴۸][۴۹] البته برخی با اشاره به نخستین پارهای که از هراکلیتوس باقی ماندهاست،[ی ۲] استدلال میکنند که با توجه به دقتی که در تنظیمِ این پاره وجود دارد، میتوان نتیجه گرفت که این پاره بخشی از یک کتاب بودهاست. برخی دیگر نیز برای اثباتِ اینکه هراکلیتوس خود، این کتاب را نوشته، به متنِ برجای مانده از ارسطو[ی ۳] اشاره میکنند، که ارسطو در آن به نوشتهٔ هراکلیتوس اشاره میکند.[۵۱] کتابِ دربارهٔ طبیعت بر اساس گفتههای پیشینیان، از سه بخش تشکیل شدهاست: «طبیعیات»، «اخلاق» و «سیاست». هرچند به نظر میرسد که این تقسیمبندی، تقسیمبندیِ رواقیان باشد، نه تقسیمبندیای که خودِ هراکلیتوس کرده باشد.[۵۲] گفته میشود که هراکلیتوس کتابِ خود را به معبد بزرگ آرتمیس در افهسوس سپردهاست. این گفته به نظر قابل قبول میآید، چراکه یکی از خدماتی که معابد در زمانِ باستان انجام میدادند، بهامانتگرفتنِ پول و اشیای گرانبهای مردم بودهاست. بهعلاوه هیچ کتابخانهای نیز در زمانِ هراکلیتوس وجود نداشتهاست.[۵۳] از کتابی که هراکلیتوس نوشتهبود، حدود ۱۳۰ پاره باقی ماندهاست.[۵۴] در مورد نسبتدادنِ برخی از پارههای برجای مانده، به خودِ هراکلیتوس و اصالتِ آنها تردید وجود دارد. برخی از محققان نیز تعدادی از پارهها را به دو پاره تقسیم کردهاند؛ به همین دلیل تعدادِ پارهها را برخی از محققان بیش از ۱۳۰ و برخی کمتر از این تعداد ذکر کردهاند، بنابراین در مورد تعداد پارههایی برجای مانده از هراکلیتوس نمیتوان با قطعیت صحبت کرد.[۵۵] همچنین ترتیب و شمارهگذاریِ پارهها را نیز محققانِ مختلفی مانند دیلس یا بایواتر به شکلهایِ گوناگونی انجام دادهاند.[۵۶] سبک گفتارهراکلیتوس بیانی ناروشن و مبهم داشت که بهنظر میرسد این روش را بهعمد انتخاب کرده بود.[۵۷] وی اهمیتی نمیداد که دیگران، سخنانش را میفهمند یا نه؛[۵۸] چنانکه گفتهاست:
او معتقد بود که در کلماتش راز و سری نهفتهاست که افراد میبایست در ورای کلمهها این سر را بجویند، رازی که تمام هستی در آن نهفتهاست. هراکلیتوس این راز را ساختهٔ فکر خودش نمیدانست، بلکه این قانون هستی است که در سخن وی از پوشیدگی بیرون میآید و ظهور میکند. چنانکه میگوید:
گاتری دلایلِ ناروشن صحبت کردنِ هراکلیتوس را اینگونه بیان میکند:
گفتهمیشود که اویریپیدس از کتابِ هراکلیتوس، نسخهای را در اختیار سقراط قرار داد، و از وی خواست تا نظرش را در مورد کتاب بازگو کند. سقراط در پاسخ چنین گفت:
افلاطون و ارسطو نیز به دشوارنویسیِ هراکلیتوس اشاره میکنند و آن را مورد نقد قرار میدهند.[۶۴] بهطور مثال ارسطو میگوید مشخص نیست اشارات هراکلیتوس در نوشتههایش به گذشته مربوط میشود یا به آینده، و بخاطر همین ابهام، تعیین معنای دقیق نوشتههای او بسیار دشوار است.[۶۵] برای نمونه او این جمله را از هراکلیتوس نمونه میآورد: و توضیح میدهد که مشخص نیست که «همواره» به چه زمانی اشاره میکند؛ و به همین دلیل دارای ابهام است.[۶۷] هراکلیتوس به سبب اخلاق تند، و شیوهٔ دشوار بیان مطالبش، در یونان باستان مشهور به فیلسوف تاریک[۶۸] یا فیلسوف گریان[۶۹] شد. اما برخی از فیلسوفان همچون لوکرتیوس و هگل انتسابِ لقب تاریک به هراکلیتوس را مورد انتقاد قرار میدادند. بهطور مثال لوکرتیوس معتقد بود که نادانان، هراکلیتوس را تاریک خواندهاند، در حالی که او برای دانایانِ یونان تاریک نبوده.[۷۰] آراء دربارهٔ مردمدیل معتقد است که هراکلیتوس از همشهریانش به شکل بیمارگونهای بیزار بود.[۷۱] از او دربارهٔ عموم مردم و همشهریانش نقل شده که:
شاید از مهمترین دلایلِ بیزاریِ هراکلیتوس از همشهریانش، اخراجِ هرمودوروس، دوستِ صمیمیاش، از شهر باشد. هرمودوروس حاکمِ شهر افهسوس و از هواخواهانِ هخامنشیان بود. زمانی که ایونیه بر حکومتِ ایرانیان شورید، مردم افهسوس وی را از حکومت برداشتند و سپس تبعید کردند.[۷۶] او حتی از متفکران پیشین نیز با تحقیر سخن میگفت:
با این وجود هیچ سخنِ صریحی از هراکلیتوس در نقد از فیلسوفانِ میلتوسی دیده نمیشود. این مورد را میتوان اینگونه تفسیر کرد که وی آنان را متفکرانی داناتر و مترقیتر از دیگر متفکران میدانستهاست.[۷۹] برتراند راسل در کتاب تاریخ فلسفهٔ خود مینویسد که هراکلیتوس تنها از یک فرد به نام تئوتاموس به نیکی یاد کرده، و چون در پی دلیل این تحسین بگردیم، میبینیم که او گفتهاست: «بیش تر مردم بدند!»[۸۰] فلسفهلوگوسلوگوس در یونانِ باستان به معناهای مختلفی به کار میرفته که از آن جمله میتوان به گزینش، سخن گفتن و شمارش اشاره کرد.[۸۱] کنستانتین بودوریس معتقد است که بایستی میان چهار معنای لوگوس تفاوت قایل شویم:
در نگاهِ نخست چنین بهنظر میرسد که لوگوس در جملاتی که از هراکلیتوس بازماندهاست، معنایِ «میگوید» میدهد، و مفهومِ کلیِ آن این است که: «هراکلیتوس میگوید:...» اما داریوش درویشی معتقد است از آنجایی که کلمهٔ لوگوس در پارههای زیادی بهکار برده شده، این عقیده در موردِ لوگوس موردِ قبول نیست.[۸۳] گاتری نیز بر آن است که وجودِ لوگوس مستقل از اظهاراتِ هراکلیتوس است؛[۸۴] و همچنین اعتقاد دارد حتی زمانی که هراکلیتوس واژهٔ لوگوس را در مفهومِ خاصِ فلسفهٔ خود بهکار میگیرد، آن را از کاربردهای متعارفش متمایز نمیکند.[۸۵] البته به اعتقادِ درویشی هراکلیتوس کلمهٔ لوگوس را از معنایی که یونانیان باستان منظور میکردهاند، در معنایی ژرفتر و البته بهصورتِ رمزی-تمثیلی بهکار بردهاست. وی اظهار میکند که با بررسیِ بیشترِ قطعاتِ بازمانده از هراکلیتوس، نمادهایی بهدست میآیند که بهوضوح به لوگوس اشاره دارند.[۸۶] بهطورِ مثال او از این پارهها یاد میکند:
درویشی سپس توضیح میدهد که با توجه به اینکه از نظر هراکلیتوس، تنها چیزِ ثابت و ایستا در جهان، زمانی که تمامیِ چیزها در حال دگرگونیاند، لوگوس است، میتوان نتیجه گرفت که مرادِ هراکلیتوس از لوگوس، قانون است. وی همچنین اضافه میکند که باید توجه داشت، قانونی که هراکلیتوس مد نظر دارد، قانونی نیست که وضع شود، بلکه قانونی است که یافته میشود.[۸۹] از دیدگاهِ گاتری لوگوس امری است که برای همگان مشترک است، و با اندیشه و تفکر انسانی در رابطه میباشد.[۹۰] وی آن را «قانونی که جهان را نظم میدهد، و قانونی که اذهان انسانی میتواند آن را درک کند» معرفی میکند.[۹۱] نتیجهای که گاتری، با توجه به پارههای بازمانده از هراکلیتوس، در بارهٔ لوگوس میگیرد این است که لوگوس یک امر واحد و حقیقتی پاینده است که هم الهی است، و هم عقلی؛ این امر واحد ما را احاطه کرده، و مسبب نظم کیهانی است. به اعتقاد گاتری بلاهتِ انسانها از طریقِ عناصرِ درونشان میتواند لوگوس را تغییر دهد. چراکه لوگوس، آتش، گرم و خشک است، و رطوبت و سردیِ درونِ ما لوگوس را فاسد میکند.[۹۲] جفری کرک نیز در بارهٔ لوگوس میگوید:
گاتری همچنین معتقد است با آنکه از دیدگاهِ هراکلیتوس، لوگوس امری همگانی است، اما هراکلیتوس به شکل متناقضی بیان میکند که تنها شخصی است توانستهاست لوگوسِ همگانی را کسب کند، و تقصیرِ واماندن از لوگوس، تنها و تنها متوجه اشخاص است، بدان جهت که گمان میکنند همهٔ آنچه میبینند، حقیقت است.[۹۴] دو پارهٔ بازمانده از هراکلیتوس میگوید:
درویشی از این گفتهها برداشتی تمثیلگونه دارد، به این شکل که: خران، را اشاره به کسانی میداند که یافتههای عمومی را به دریافتهای فلسفی رجحان میدهند و طلاجویان را اشاره به فیلسوفانی میداند که به دنبالِ یافتنِ لوگوس هستند، اما موفق به یافتنِ آن، به آن شکلی که هراکلیتوس دریافتهاست، نمیشوند.[۹۷] محققانی همچون شرفالدین خراسانی، آن قانون یا لوگوسی که هراکلیتوس میگوید را «تناقض و تضاد در هستی» میدانند. اما بر اساسِ دیدگاههای هراکلیتوس، تناقض و تضاد، باوجودِ اینکه یکی از مصداقهای قانون بهشمار میرود، ولی یگانه ویژگیِ آن قانونِ حاکم بر جهان نیست.[۹۸] گاتری دربارهٔ لوگوس معتقد است که لوگوس نه تنها قانونِ همهٔ «شدنها» در جهان است، بلکه قانونِ ستیزه و تنشِ همزمانِ اضداد نیز هست.[۹۹] داریوش درویشی با توجه به قطعاتی که از هراکلیتوس برجا مانده، ویژگیهایِ لوگوس را چنین بیان میکند: «یک: لوگوس «هست»، در حالی که همهچیز «میشود». دو: یافتنی است؛ و میتوان با آن همآوازی کرد. سه: همگانی است. چهار: همهچیز بر اساسِ لوگوس پدید میآید. پنج: لوگوس همان کلامِ هراکلیتوس نیست، بلکه مستقل از کلامِ وی است. شش: یکی از مفادِ آن این است که همهچیز یکی است.»[۱۰۰] آتشهراکلیتوس آتش را منشأ نخستین، و همهٔ چیزهای دیگر را برخاسته از آن میدانست. پیش از وی، تالس، آب را منشأ نخستین میدانست، و آناکسیمنس نیز هوا را به عنوانِ منشأ نخستین معرفی کرده بود. نظری که هراکلیتوس ارائه کرد، صرفاً ایجادِ تغییر در منشأ نخستین یا عنصر اولیه نبود. البته یافتنِ مادهای که ذات و تشکیلدهندهٔ همهٔ چیزهایِ دیگرِ موجود در جهان باشد، در معرفیکردنِ آتش به این عنوان، مؤثر بوده؛ اما این مورد، تنها دلیل برایِ این انتخاب نبودهاست. از مهمترین اصولِ فلسفهٔ هراکلیتوس، ستیز و کشاکش میانِ چیزها است؛ و آتش مادهای است که برای زندهماندنِ خویش، دیگر مادهها را نیز به آتش تبدیل میکند؛ و چنانچه این تغییر و تبدل را انجام ندهد، خواهد مرد؛ بنابراین آتش با فلسفهٔ هراکلیتوس هماهنگیِ ویژهای دارد، که عناصری مانند «آب» یا «هوا» از این هماهنگی برخوردار نیستند.[۱۰۱] گفته میشود هراکلیتوس فرایندِ بوجودآمدنِ چیزها از آتش را فرایندی چرخهای میدانست و معتقد بود زمانی که سال بزرگ سپری شود تمامی اشیاء دوباره به آتش تبدیل میشوند.[۱۰۲] منابعی مانند کنسورینوس با نسبت دادنِ نظریهٔ سال بزرگ به هراکلیتوس، از قولِ وی بیان کردهاند که هراکلیتوس زمان آن را ۱۰٬۸۰۰ سال تخمین زدهاست.[ی ۵] بر اساسِ این منابع هراکلیتوس معتقد بودهاست که سال بزرگ، زمانی است که طی آن، خورشید، ماه و دیگر ستارگان به جایگاهی که پیش از آن در زمان معین قبلی بودهاند، بازمیگردند.[۱۰۴] این شرح از فلسفهٔ هراکلیتوس که فنایِ چرخهای و متناوبِ جهان بهوسیلهٔ آتش را دربردارد، نخستینبار توسط ثئوفراستوس بیان شدهاست و پس از آن در تمایِ شرحهای ادوارِ بعدی راه یافتهاست. در موردِ اینکه آیا این نظریه از هراکلیتوس است یا خیر، توافقِ عامی وجود ندارد.[۱۰۵] گاتری معتقد است پارههای بازمانده از هراکلیتوس با نظریهٔ حریقِ بزرگ جهانی سنجش ناپذیر است.[۱۰۶] وی از این پاره استفاده میکند:
گاتری این پاره را ضدِ شرحِ ثئوفراستوس از فلسفهٔ هراکلیتوس دربارهٔ حریق جهانی میداند. وی توضیح میدهد که میتوان استدلال کرد، آتش که براساسِ نظرِ هراکلیتوس، جوهرِ اساسیِ جهان است، با حریقهای متناوب نه از بین میروند و نه بهوجود میآید، بلکه تنها در تجلیاتِ خود تغییر میکند.[۱۰۹] گاتری بر آن است که مقصودِ هراکلیتوس از این پاره، توصیفِ کیهان در حالتِ کنونیاش است: آتش به تناوب در بخشهایی مختلفی از کیهان فروزان است (آتش یا بخار داغ) و در بخشهایِ دیگر خاموش (آب یا خاک).[۱۱۰] کاپلستون نیز معتقد است که نسبت دادنِ نظریهٔ حریقِ بزرگِ جهانی به هراکلیتوس مشکوک است. کاپلستون میگوید نفسِ این نظریه با گفتههایِ هراکلیتوس متناقض است.[۱۱۱] کاپلستون استدلال میکند: از آنجا که هراکلیتوس، وجودِ تغییر و تحول برای وجودِ «واحد» (آتشِ جهانی) را لازم و ضروری میداند؛ اگر تمامیِ چیزها در دورههایی پشتِ سرِ هم، در نهایت به آتش تبدیل شوند، خودِ آتش نیز خواهد مُرد؛ چرا که همانگونه که گفته شد، تغییر و تبدیل برایِ زندهماندنِ آتش ضروری است.[۱۱۲] دربارهٔ نقش آتش در مابعدالطبیعهٔ هراکلیتوس نیز دو تعبیر رایج است. در تعبیر نخست، او قائل به آرخه بودن آتش شناسانده میشود؛ ولی در تعبیر دوم، برخی پژوهشگران این نظر را رد میکنند و معتقدند هراکلیتوس به هیچ اصل نخستینی باور ندارد.[۱۱۳][۱۱۴] درواقع، آتش پیروز کشمکش عناصر اربعه نیست؛ بلکه آن عنصری است که خود را در اجرام دستخوش تغییر، بروز میدهد. در حالی که نوعی استمرار و ثبات در ذات یا خواص اشیای مادی وجود دارد، مایهٔ مادی جهان دستخوش تغییر و تحول دائمی است.[۱۱۵] درویشی اعتقاد دارد که هراکلیتوس برخلافِ دیگر فیلسوفانِ ایونی که یکی از عناصر را آغازگرِ چرخهٔ عناصر در طبیعت میدانستند، هیچکدام از این عناصر را منشأ نخستین نمیدانستهاست. بلکه آتش در نزدِ هراکلیتوس نمادِ مادیِ جنبش و سیلان میباشد. بهطور مثال، وی به این جملات اشاره میکند:
تغییر و تحول دائمیبا توجه به اینکه ستیز و کشمکش میان اضداد، اساس متافیزیک هراکلیتوس است، تغییر و تحولِ چیزها در نزد هراکلیتوس ضروری و گریزناپذیر است. این کشمکش، که هیچگاه بازنمیایستد و پیروز هم ندارد، تنها شکل دوام و بقاست.[۱۱۷] در واقع متافیزیک هراکلیتوس زیر سلطهٔ عدالت جهانی قرار دارد و همواره از پیروزی نهایی یکی از اضداد و پایانیافتنِ ستیز جلوگیری میکند.[۱۱۸] به گفتهٔ هراکلیتوس:
درنظر او، آنچه یگانه و پایدار مینماید، در واقع یگانگی زودگذر اضداد و یگانگی پیش از بازگسستن است. بر این اساس در دیدگاه هراکلیتوس، اصل با «شدن» است؛ و «بودن» وهم و گمان ذهن است.[۱۲۰] او «شدن» را ذات هستی میداند.[۱۲۱] اعتقاد هراکلیتوس به تغییر جهانی در جملهٔ «همه چیز در جریان است» بیان شدهاست، اما راسل در اصالت داشتن این جمله تردید میکند. راسل معتقد است سخنانِ هراکلیتوس از طریقِ نقلِ قولهایی که افلاطون و ارسطو، بهمنظورِ رد کردنِ سخنانِ این فیلسوف کردهاند، به ما رسیدهاست؛ بنابراین ممکن است این جمله از پشتِ حجابِ بدخواهی و کینهتوزی به ما رسیدهباشد.[۱۲۲] راسل تصریح میکند که هراکلیتوس با تمام اعتقادی که به تغییر دارد، باز به یک چیزِ جاویدان قائل است، و آن آتشِ جاویدان است که هیچگاه خاموش نمیشود:
کاپلستون این نکته را بیان میکند که دگرگونی همیشگیِ چیزها، موضوع جدیدی نبود، و فیلسوفانِ ایونیِ پیش از هراکلیتوس نیز به این مورد اشاره کردهبودند و این موضوع را دریافته بودند؛ بنابراین نسبت دادنِ این نظر به هراکلیتوس چندان وجهی ندارد، چراکه برخلافِ تأکیدی که هراکلیتوس بر پیام مخصوص خود به بشر[ی ۶] دارد، این کلامِ جدیدی نیست، و البته با دیگر جنبههای فلسفهاش نیز متناقض است.[۱۲۴] همچنین باید در نظر داشت که حسِ گذرا بودن سرشت اشیاء، و تغییر و تبدلیافتنِ آنان به چیزهای دیگر، اندیشهٔ بیشتر یونانیان را همواره به خود مشغول ساختهبود. این نکته در این جملهٔ هرودوت نیز به خوبی بیان شدهاست:
برخلافِ کاپلستون و راسل، گاتری افلاطون را برحق میداند و باور دارد که افلاطون شناختِ دلپذیری از هراکلیتوس داشتهاست، بنابراین آموزهٔ تغییر و تحول به هراکلیتوس تعلق دارد و این آموزه در اندیشهٔ وی موقعیتی مرکزی را داراست. بر اساسِ گفتهٔ گاتری، از افلاطون به بعد تمامیِ منابع این آموزه که «همه چیز در جهان در حال سیلان است» را به هراکلیتوس نسبت دادهاند، و این امر بسیار بعید است که گفته شود افلاطون هراکلیتوس را بد تفسیر کردهاست، و مفسرانِ یونانیِ بعدی نیز، با وجودِ اینکه به کتابِ هراکلیتوس دسترسی داشتهاند، تنها از افلاطون پیروی کردهاند. گاتری توضیح میدهد که آموزهٔ سیلانِ همیشگیِ چیزها، پیوستگی نزدیکی با نظریهٔ یکسانیِ اضدادِ هراکلیتوس دارد، چراکه تغییر حالتی دوری دارد: از «الف» به «ب» و دوباره بازگشت به «الف».[۱۲۶] یگانگی اضداددر نگر هراکلیتوس تمامیِ چیزها از اضداد تشکیل شدهاند، و بنابراین دارای تنشی درونی هستند.[۱۲۷] این کشاکشِ جاویدان میان اضداد، هستهٔ دوم اندیشهٔ هراکلیتوس را تشکیل میدهد. اضدادِ در حال ستیز به اتفاق، حرکت و تحولی پدیدمیآورند که خود گونهای از هماهنگی است.[۱۲۸] برای نمونه میتوان به کمانِ بِزهای اشاره کرد که بر روی زمین افتادهاست. این کمان دائماً از دو سمت نیرویی بر زه وارد میکند، و آن را میکشد. اما در نهایت این کمان در حالتی پایدار و هماهنگ دیده میشود.[۱۲۹] در جهان وحدت، وجود دارد، اما این وحدت، از کثرت حاصل شدهاست؛ و البته گاه به نظر میرسد که هراکلیتوس وحدت را از کثرت اساسیتر میداند.[۱۳۰] هراکلیتوس اضداد را یکسان میدانست، بدین معنی که بعضی از اضداد در یک امتداد هستند و در پیِ یکدیگر میآیند؛ همچون شب و روز، و تابستان و زمستان.[۱۳۱] گروهی از اضداد نیز فقط در نظر مردم ارزشهای متفاوتی دارند؛[۱۳۲] چنانکه در نظر هراکلیتوس نیک و بد، مرگ و زندگی، و هستی و نیستی در واقع یکی هستند و خواص و اختلافِ آنها اعتباری است.[۱۳۳] همچنین برخی از موضوعاتِ موردِ تجربه نیز نسبی هستند؛[۱۳۴] همچون آبِ دریا که همزمان پاکترین و ناپاکترینِ آبها ست؛ این آب را ماهیان مینوشند و برایشان گواراست، اما همان آب برای انسانها خطرناک و غیرِ آشامیدنی است.[۱۳۵] بعضی از اضداد نیز در واقع فقط جنبههای مختلف از چیزی یکسان هستند؛ همچون بالا و پایین در مسیرِ یک جاده.[۱۳۶] هراکلیتوس در پارهای گفتهاست:
جنگ و ستیز در نظر هراکلیتوس نیرویی هدایتگر و آفریننده است؛ تا آنجا که وی از جنگ بهعنوان «پدر و پادشاهِ همهچیز» نام میبرد و آن را در جایِ زیوس مینشاند.[۱۳۸] بهعلاوه هراکلیتوس به شدت از هومر انتقاد میکرد که چرا در یکی از اشعارش آرزو کرده که «عاقبت روزی ستیزه بین انسانها و خدایان به پایان رسد». هراکلیتوس میگوید: «وی ندانسته برای نابودی جهان دعا میکرد؛ زیرا اگر دعای او مستجاب میشود، همهچیز از میان میرفت.» چراکه به تصریح هراکلیتوس:
کاپلستون معتقد است که میتوان گفت واقعیت در نگاهِ هراکلیتوس یکی است، و البته همزمان بیشمار است. به عبارتی وحدت (اینهمانی) در کثرت (ایننهآنی) یگانه واقعیتِ هستی میباشد.[۱۴۰] هراکلیتوس را میتوان پایهگذار دیالکتیک دانست. این مفهوم در سدهٔ نوزدهم در فلسفهٔ هگل و سپس به صورت کاملتری در فلسفهٔ مارکس خود را نشان میدهد.[۱۴۱] اخلاقروح در نظر هراکلیتوس ترکیبی از آتش و آب است. از میانِ این دو، آتش شریف است و آب پست. وی روحی که بیشتر از همه آتش دارد را روحِ خشک مینامد؛[۱۴۲] و معتقد است اگر عنصرِ آتش روحِ انسان را ترک کند، عناصرِ بیارزشی مانند آب و خاک جایِ آن را میگیرند. برای روحِ انسانی مرطوب و تر شدن، لذت بخش است، اما مرطوب شدنِ روح، مرگِ روح است و بنابراین خشک نگاه داشتنِ روح، صلاح و مصلحتِ انسان است.[۱۴۳] اخلاق هراکلیتوس، از آنجا که یک ریاضتکشیِ غرورآمیز است، شباهت زیادی به اخلاق نیچه دارد. برای هراکلیتوس، نیرویی که از خودداری برای انجام شهوات بهوجود میآید، قابلِ احترام است، اما از خودِ شهوات متنفر است. چنانکه میگوید:
او سرچشمهٔ بدبختی و بدی را در بشر گستاخی یا غرور میداند و معتقد است اگر بشر، خود را به خوبی بشناسد، دچار سرکشی نمیشود. به همین علت چنین اظهار میکند:
دین و خدابهنظر میرسد که هراکلیتوس نسبت به دینهای زمانِ خود خصومت میورزیده، با دیدِ انتقاد به آنها مینگریسته، و برای مراسم و آیینهای دینی احترامی قایل نبودهاست.[۱۴۶] البته راسل معتقد است که وی دینی مختصِ خود داشته و تنها نسبت به معتقداتِ مردم ابرازِ بیزاری میکردهاست. راسل در این مورد میگوید:
وی انتقادات تندی نیز به خدایان المپ و آیینهای دینی مربوط به آنها بیان میکرد، که اگر ساکن آتن بود یقیناً به مرگ محکوم میشد:
کاترین آزبرن برخلافِ دیگران معتقد است که بسیاری از گفتههای هراکلیتوس، که از آنها نقد و ریشخندِ مناسک دینی برداشت میشود، در واقع گفتههایی هستند که در اهمیتِ بسترِ مذهبی بیان شدهاند.[۱۴۹] وی معتقد است که هدفِ هراکلیتوس توضیح دادنِ این مورد است که منطقِ دیگری در مناسکِ دینی حکمفرماست. منطقی که اگر از دیدگاهِ مذهبی بررسی شود بیمعنا نیست. چراکه هراکلیتوس معتقد است منطقِ رفتارهای مذهبی با منطقِ رفتارهای روزانهٔ انسانها متفاوت است، و نباید با آنها مقایسه شود.[۱۵۰] آزبرن این پارهها را از هراکلیتوس نقل میکند:
آزبرن معتقد است که این برداشت از گفتههای هراکلیتوس، با دیگر قسمتهای فلسفهٔ هراکلیتوس نیز هماهنگ است؛ چرا که براساسِ این برداشت، گفتههای هراکلیتوس، اشاره به وجود تفاوتهایی دارد که در عین حال «یکی» هستند.[۱۵۲] هراکلیتوس حتی در پارهٔ دیگری، دو خدایِ هادس و دیونوسوس را یکی میداند:
گاتری نیز موافق است که هراکلیتوس مخالفِ مراسمِ و آیینهای مذهبی نیست، بلکه فقدانِ بصیرت را در این مراسم و مناسک نکوهش میکند. بهطور مثال گاتری میگوید از نظر هراکلیتوس مراسم مذهبیِ دیونوسوسی که آلتِ دیونوسوس در آن پرستش میشده، تنها زمانی شرمآور است که معنایِ این اعمال فهمیده نشود.[۱۵۴] گاتری همچنین میگوید که هراکلیتوس معتقد به فناناپذیری نفس و زندگی پس از مرگ بودهاست. البته وی تأکید میکند که پارههای بازمانده از هراکلیتوس اظهارات مستقیمی در موردِ فناناپذیری ارائه نمیکنند،[۱۵۵] اما نابودیِ کامل، پس از مرگ، با قانونِ تغییر و تحولِ دایمی که هراکلیتوس آموزش میداد، دارای تناقض است.[۱۵۶] از نظر گاتری، هراکلیتوس به چرخه در زندگی معتقد بودهاست؛ چراکه در پارههای بازمانده از وی آمدهاست:
به این ترتیب نفسی که احمقانه زیستن را انتخاب کند، آب خواهد شد و این چرخه ادامه خواهد داشت. اما نفسی که شایسته و درست زیسته باشد میتواند خود را از این چرخه برهاند، و با لوگوسِ آتشین تماس برقرار کند؛ چراکه هراکلیتوس معتقد است:
واژهٔ خدا در گفتههای هراکلیتوس بسیار مورد استفاده قرار گرفتهاست، که البته این واژه جدای از واژهٔ خدایان بهکار گرفته شده. بهنظر میرسد منظوری که هراکلیتوس از واژهٔ «خدا» در نظر داشته، مفهومِ عدالت جهانی،[۱۵۹] و تصوری همهخدایی بودهاست.[۱۶۰][۱۶۱] شناختشناسیهراکلیتوس دریافتهای حسی را منشأ شناخت میدانست؛[۱۶۲] چرا که معتقد بود:
البته گویا وی دریافتهای حسی را بهتنهایی برای همگان، منبع مناسبِ شناخت نمیدانستهاست. به عبارتی هراکلیتوس، برایِ شناختِ حقیقی، علاوه بر حواسِ پنجگانه ذهنِ انسانها را نیز لازم میدانستهاست؛[۱۶۴] چرا که در یکی از جملاتِ بازمانده از او چنین آمدهاست:
با توجه به معنایِ لفظِ بربر در میانِ یونانیانِ باستان، که به مفهومِ کسی است که زبانِ یونانی را میشنود، اما از درکِ آن عاجز است، میتوان نتیجه گرفت که در نظرِ هراکلیتوس نیز صاحبانِ روحِ بربر، کسانی هستند که دادههای حسی را دریافت میکنند، اما از درک و فهمِ آنها عاجز هستند؛ در نتیجه به شناختِ حقیقی نمیرسند.[۱۶۶] اما آن چیزی که با شناختِ حقیقی، کشف میشود، در یک تعبیر «لوگوس» است، و در تعبیرِ دیگر، «شدن» چیزها در جهان است.[۱۶۷] ستارهشناسیدیوگنس لائرتیوس در میانِ شرحِ عقاید هراکلیتوس، بخشی از عقاید هراکلیتوس دربارهٔ ستارهشناسی را بیان میکند که از قرارِ زیر است:
گاتری این عقاید را، عقایدی عجیب میخواند و آنها را هوشمندانه نمیداند. وی میگوید در این شرح هراکلیتوس پدیدههای گوناگون را تحتِ علتِ واحدِ کلیای درمیآورد، چراکه این ویژگیِ هراکلیتوس است که در توضیحِ جزئیات کمحوصله است. گاتری همچنین معتقد است که هراکلیتوس از این پدیدهها برای حمایت از آموزهٔ سیلانِ جهانیِ خویش بهره برده، و برخلافِ فیلسوفانِ میلتوس به تبیینِ همهٔ پدیدههای ممکن فیزیکی علاقهای نداشتهاست. بهعلاوه گاتری احتمال میدهد که هدفِ هراکلیتوس از توضیحاتش در موردِ خورشید، این بوده که بیان کند علتِ پدیدآمدنِ شب و روز امری واحد (خورشید) است.[۱۶۹] تأثیرپذیریتأثیرات فلسفهٔ یونانبرخی او را شاگرد کسنوفانس کولوفونی دانستهاند، اما به نظر میرسد که این انتساب، فاقد منابع تاریخی معتبر است.[۱۷۰] هراکلیتوس به خود میبالید که هرگز استادی نداشتهاست. هرگاه احساس میکرد که نیاز به مشورت دارد میگفت:
گاتری معتقد است که هراکلیتوس از هیچکدام از دو مکتبِ فکریِ میلتوس و الئا که در سدهٔ ششم پیش از میلاد رایج بود تأثیر نگرفت، و نخواست از هیچکدام پیروی کند. وی میگوید که هراکلیتوس، فیثاغورس را «پادشاه فریبکاران» نامید و درشتیِ خاصی در تقابل با فیثاغورس از خود نشان داد.[۱۷۲] هرگونه ربط دادنِ هراکلیتوس به فیلسوفانِ پیش از خود را نیز، گاتری تلاشی بیثمر میداند و او را شخصیتی منفرد معرفی میکند. گاتری حتی گفتهٔ دیوگنس مبنی بر اینکه هراکلیتوس شاگرد کسنوفانس بودهاست را نیز رد میکند، و استدلال میکند که هراکلیتوس همواره بهشکل نقادانهای از کسنوفانس یاد کردهاست.[۱۷۳] البته خودِ دیوگنس لائرتیوس نیز در اینمورد میگوید:
گاتلیب نیز نظر مشابهی با گاتری دارد. وی میگوید هراکلیتوس هیچ شباهتی با پیشینیان نداشت و پیرو هیچ مکتبی نبود. گاتلیب میگوید با آنکه هراکلیتوس در مورد عناصر طبیعی بخشی از شیوهٔ گفتارِ میلتوسیان را بهکار برد، اما انگیزههای هراکلیتوس با انگیزههای فیلسوفان میلتوس بسیار متفاوت بود، و خصوصیاتش وی را از فیلسوفان میلتوسی و فیثاغورس متمایز میکرد.[۱۷۵] هگل برخلافِ دیگر پژوهشگران، ترتیبِ تاریخیِ هراکلیتوس و پارمنیدس را به شکل دیگری روایت میکند. وی معتقد بود که هراکلیتوس پس از پارمنیدس میزیسته[۱۷۶] و تاکیدش بر تغییر و تحول، در واقع برابرنهاد و اعتراضی در مقابل فلسفهٔ پارمنیدس است، که بر هستی استوار بودهاست.[۱۷۷] اما کاپلستون این گفتهٔ هگل را غلط میداند و میگوید پارمنیدس از آنجا که منتقد هراکلیتوس است، پس از وی میزیستهاست.[۱۷۸] گاتری نیز در پاسخ به راینهارت، که وی نیز پارمنیدس را پیش از هراکلیتوس قرار میدهد، میگوید پارمنیدس پس از هراکلیتوس مینوشت و شعرهایش ارجاعاتی کمرنگ به هراکلیتوس دارد.[۱۷۹] درویشی نیز همین استدلال را بهکار میگیرد و شعر زیر را از پارمنیدس نقل میکند:
درویشی همچنین میگوید با توجه به تاریخ شکوفا شدنِ پارمنیدس، زمانی که او پرداختن به فلسفه را آغاز کرده، چندین سال از مرگِ هراکلیتوس گذشته بودهاست.[۱۸۰] تأثیرِ آیینهای ایرانیانتوجه ویژهای که هراکلیتوس به آتش داشت، احتمالِ تأثیرپذیریِ هراکلیتوس از ایرانیان یا زرتشتیانِ ایرانی را تقویت میکند.[۱۸۱] این نکته نیز قابل توجه است که قدیمیترین متنِ یونانی که در آن به مغها اشاره میکند از آنِ هراکلیتوس است،[۱۸۲] آنجا که میگوید:
کارل پوپر در خوانشِ خود از فلسفهٔ هراکلیتوس در چند مورد، به احتمال تأثیرپذیریِ هراکلیتوس از ایرانیان اشاره کردهاست.[۱۸۴] ویل دورانت حتی معتقد است که «لوگوسِ» هراکلیتوس همان «سپنت مینو» ای است که در یسنا از آن یاد شدهاست؛ و در اصل معنایِ آن خردِ خداوندی بودهاست.[۱۸۵] پژوهشگرانِ دیگری لوگوس را «اهونهوئیریه» یا «وهومنه» میدانند.[۱۸۶] داریوش درویشی برخلاف دیگران «اشه» را دارایِ نزدیکترین شباهت با لوگوسِ هراکلیتوس میداند؛ چراکه اشه نمادی از سامانِ جهانی، قانونِ ایزدی و نظمِ اخلاقی است. وی با توجه به اینکه نمایندهٔ اینجهانیِ اشه، آتش میباشد؛ اشه را با لوگوس برابر میگیرد، و آتشِ هراکلیتوس را نیز متأثر از آن میداند.[۱۸۷] تأثیر بر دیگرانآزبرن معتقد است هیچ فیلسوفی میان فیلسوفان پیش از سقراط، به اندازهٔ هراکلیتوس، تأثیری با این عمق بر فیلسوفان پس از خود نداشتهاست به شکلی که همهٔ آن متفکران، خود را وامدار و پایبند راستین عقاید و نبوغ او بدانند.[۱۸۸] امپدوکلسنظریات امپدوکلس از بسیاری جهات با نظرات هراکلیتوس شباهت داشت[۱۸۹] و بخشی از فلسفهاش وامگرفته از فلسفهٔ هراکلیتوس بود.[۱۹۰] امپدوکلس بهجای یک عنصر، هر چهار عنصرِ آب، آتش، خاک و هوا را به عنوان عناصر نخستین معرفی کرد (البته وی واژهٔ عنصر را به کار نبردهبود).[۱۹۱] وی معتقد بود که همکنشی میانِ این چهار عنصر عاملِ بوجودآمدنِ تمامیِ پدیدههای جهان است.[۱۹۲] البته او برخلاف هراکلیتوس، تنها ستیز را عامل تغییر و تبدل ندانست، بلکه مهر را نیز در این تغییرات داخل کرد. به عقیدهٔ او این عناصر بر اثرِ مهر به یکدیگر میپیوندند و چیزهایِ گوناگون پدید میآورند. از طرفی همین عناصر بر اثر ستیز از یکدیگر جدا شده، پراکنده میشوند و باعثِ از میانرفتنِ چیزها میشوند.[۱۹۳] افلاطونتفکرات هراکلیتوس در افلاطون نیز نفوذ کرد، چنانکه میتوان او را شاگردِ مستقیمِ سقراط و شاگرد غیر مستقیمِ هراکلیتوس، پارمنیدس و فیثاغورس دانست.[۱۹۴] دیوگنس لائرتیوس میگوید که افلاطون پس از مرگِ سقراط، به نزدِ کراتولوس که مکتبِ هراکلیتوسی را در آنزمان میگرداند رفته، و به او ملحق شدهاست.[۱۹۵] ارسطو نیز در کتاب متافیزیک مینویسد که افلاطون در دوران جوانی با کراتولوس و اندیشههای هراکلیتوسی آشنا گردید، و این اندیشهها را تا دوران پیری حفظ کرد.[۱۹۶] اندیشههایی که به گفتهٔ ارسطو باعثِ شکلگیریِ نظریهٔ مثل در افلاطون گردید.[۱۹۷] تغییر و تحول دائمی، و عدم پایداریِ چیزها در جهان را افلاطون از هراکلیتوس قبول کرد؛ اما افلاطون این مورد را تنها در محسوسات قابل قبول میدانست نه در موردِ تمامیِ واقعیات.[۱۹۸] افلاطون در رسالهٔ تهتتوس در قالبِ شخصیتِ سقراط، در پاسخ به تهتتوس که میگوید: «شناخت، چیزی جز ادراکِ حسی نیست»، از نظریهٔ هراکلیتوس به عنوانِ استدلال و برهان استفاده میکند.[۱۹۹] سقراط توضیح میدهد که بر اساسِ آموزشهای هراکلیتوس، هیچ چیز «نمیباشد»، بلکه همهچیز در حال «شدن» است.[۲۰۰] ما نمیتوانیم بگوییم چیزی سفید است، چرا که پیش از پایانیافتنِ جملهمان، آن چیز دیگر سفید نیست.[۲۰۱] افلاطون با اینکه ناپایداریِ محسوسات را میپذیرد، اما بیزاریاش را از ناپایداریِ هراکلیتوسی نشان میدهد.[۲۰۲] چرا که از نظر افلاطون تنها چیزهایی میتوانند موردِ شناختِ واقعی قرار گیرند که نخست «خطاناپذیر»، و سپس در مورد آنچه «هست» باشند.[۲۰۳] با وجود ناپایداریای که در محسوسات وجود دارد، شناخت واقعیِ جهان از راه حواس امکانپذیر نیست، و تنها راهِ قابل قبول شناخت، از طریقِ عقل است،[۲۰۴] چراکه پس از احساس، در نهایت این ذهن است که حکم میکند.[۲۰۵] رواقیانفلسفهٔ رواقی علاوه بر اینکه از افلاطون و ارسطو تأثیر پذیرفت، در جهانشناسیِ خود نیز، از هراکلیتوس دو نظریه را به ارث برد: نظریهٔ «آتش» و «لوگوس». آنان همانند هراکلیتوس آتش را منشأ همهٔ چیزهای جهان میدانستند. در نظرِ آنان، خدا آتشی است که چون روح، جهان را دربر گرفتهاست،[۲۰۶] و در عینِ حال منشأیی است که تمامیِ عنصرهای دیگر اعم از آب، هوا و خاک، با همین ترتیب از آن به وجود میآیند.[۲۰۷] در هنگامِ گسترش جهان، خدا که شاملِ بخار داغ و آتشین میباشد، تبدیل به هوا میشود، هوا نیز به آب تبدیل میشود و از قسمتی از آب، خاک به وجود میآید. مقداری از آب باقی میماند، و قسمتی دیگر از آن، تبدیل به هوا میشود. هوا نیز با تلطیف و رقیق شدن، به آتش تبدیل میشود و جسم خدا از آن تشکیل میشود.[۲۰۸] با اینکه نظریهٔ حریقِ بزرگ جهانی، نظریهٔ هراکلیتوس نبود، اما رواقیان مطمئناً به این نظریه معتقد بودند. عناصرِ به وجود آمده از آتش، با به وجود آمدنِ حریقِ بزرگِ جهانی، به آتش تبدیل میشوند و در خدا حل میشوند. البته آنان این آتشسوزی را پایانِ جهان نمیدانستند، و معتقد بودند که روندِ بوجودآمدنِ چیزها از آتش، و در نهایت بازگشتِ آنها به آتش، یکبار اتفاق نمیافتد، بلکه این روند پیش از این روی داده، و به صورت بیپایان در آینده نیز تکرار خواهد شد.[۲۰۹][۲۱۰] ملاصدراملاصدرا در نوشتههای خود از فیلسوفی به نام «هرقل حکیم» یاد میکند که مطالبی دربارهٔ حدوث جهان گفتهاست. بسیاری گمان کردهاند که هرقل حکیم که ملاصدرا به آن اشاره کردهاست همان هراکلیتوس است، اما بررسی بیشتر نشان میدهد که شخصی که ملاصدرا نام میبرد، هیروکلس فیلسوفِ سدهٔ پنجم میلادی است.[۲۱۱] گویا آشنایی ملاصدرا با آرای هراکلیتوس، غیر مستقیم، و از طریق فلاسفهٔ اسکندرانی و از جمله هیروکلس بودهاست.[۲۱۲] ملاصدرا فیلسوفی است که در میان دیگر فیلسوفان اسلامی از همه بیشتر بر حرکت (تغییر و تبدل) تأکید میکند. او برخلافِ دیگر فیلسوفانِ اسلامی که حرکت را فقط در عرض میدیدند، حرکت را در جوهر چیزها میدانست.[۲۱۳] نظریهٔ حرکت جوهری ملاصدرا از چندین جهت با فلسفهٔ هراکلیتوس شباهت دارد. نخست اینکه وی همچون هراکلیتوس، تمامیِ ذراتِ عالمِ مادی را در تغییر و تبدل همیشگی (سیلان و حرکت) میدانست. در نظرِ ملاصدرا سیلان در اشیاء بهخاطرِ فعلیت یافتنِ قوهای است که در ذات آنان وجود دارد. ملاصدرا معتقد بود که هویتِ وجودِ جسمانی، حرکت است و موجودی که بهخاطر حرکت دچار تغییر و دگرگونی میگردد و ماهیتِ دیگری پیدا میکند، باز هم همان موجود است.[۲۱۴] همچنین فعلیت یافتنِ قوای موجود در چیزها، از نظر ملاصدرا، به تنهایی و بدونِ رویارویی با دیگر عوامل، غیرممکن بود. چنانچه اگر دانهٔ گندمی کنج اتاقی رها شود، به شکل دیگری فعلیت مییابد، تا اینکه آن دانهٔ گندم در زمینی کاشته شود و در معرض نور خورشید قرار گیرد. این مورد با ستیز اضدادی که هراکلیتوس به آن اشاره میکند، بسیار شباهت دارد.[۲۱۵] و در نهایت، هم هراکلیتوس و هم ملاصدرا، به وحدت در عینِ وجودِ کثرت معتقد بودهاند و به آن در گفتههایشان اشاره کردهاند.[۲۱۶] داریوش درویشی در مورد تأثیرپذیریِ ملاصدرا از هراکلیتوس معتقد است که چون ملاصدرا به آراء هراکلیتوس دسترسی نداشته، بنابراین همانندیای که بین نظریاتِ این دو فیلسوف وجود دارد، نمیتواند تأثیرپذیریِ ملاصدرا از هراکلیتوس باشد.[۲۱۷] هگلهگل در مورد تأثیرِ هراکلیتوس بر خود میگوید:
البته این گفته از آنجا که هگل سعی میکند هراکلیتوس را به خود شبیه کند، کمی مبالغهآمیز است.[۲۱۸] تاکنون هگل کاملترین و تکاملیافتهترین نظریهٔ دیالکتیک را ارائه داده است و در تفکر هراکلیتوس نیز دیالکتیک با معنایِ ستیز و تضاد، خود را نشان میدهد. دیالکتیک هگل را تریادیک یا سهپایه مینامند؛ چرا که از سه مرحله تشکیل شدهاست:[۲۱۹] پایهٔ نخست که همواره مقولهای مثبت و ایجابی است، «برنهاد» نام دارد. پایهٔ دوم که سلبی و مخالفِ پایهٔ نخستین است، «برابرنهاد» نام دارد. پایهٔ دوم، منبع خارجیِ دیگری ندارد و در بطنِ برنهاد قرار دارد. از تناقض میانِ برنهاد و برابرنهاد، پایهٔ سومی شکل میگیرد که «همنهاد» نام دارد؛ و از میان برندهٔ این تناقض است. «شدن» و «گردیدن» نیز از همین تناقض و دیالکتیک شکل میگیرد.[۲۲۰] نقدهاارسطو و افلاطون، هر دو هراکلیتوس را به عنوان کسی که با اصل عدم تناقض سر ناسازگاری دارد و نیز کسی که نظریه نامنسجم در باب معرفت دارد نگریستهاند.[۲۲۱] یادداشتها
جستارهای وابستهپانویس
منابع
پیوند به بیرون |